چگونه جوان بمانیم؟

1- اعداد بدرد نخور را به دور بریز. این شامل سن، وزن و قد میشه.

اجازه بده پزشکان برای اونها نگران باشند،برای همین به اونها پول میدی دیگه.

2-فقط با دوستان خوش اخلاق معاشرت کن، غرغروها و بداخلاقها نابودت میکنند (ضمناً اگر جزو اون غرغروها یا بداخلاقها هستی این رو به خاطر بسپار).

3- شروع به یادگرفتن کن. کامپیوتر، هنر، باغبانی... هرچیزی که دوست داری، هرکاری که اجازه نده مغزت بیکار بمونه. "مغز بیکار کارگاه شیطانه"، و نام شیطان اینه: آلزایمر!

4- از چیزهای کوچک و ساده لذت ببر.

5 - به جاهای نادرست نروبرو به خرید، حتی مسافرت به یه شهر ویا یک کشور دیگه وهمیشه یادخدا باش

6- بیشتر مواقع طولانی بخند. آنقدر بخند که احتیاج به نفس تازه داشته باشی. و اگر دوستی داری که تورو میخندونه بیشتر وقت خودت را با او بگذرون..

7- اشک و غصه هم پیش میاد؛ یه کم گریه زاری کن، یه کم غصه بخور و تحمل کن و بعد حرکت کن..تنها کسی که تمام عمر با تو خواهد بود، خودت هستی..تا زنده ای زندگی کن

.8- دور وبرت رو پر کن از هرچیزی که دوست داری، فامیل، هدایا و یادگاریها، موسیقی، گل و گیاه،سرگرمیها، هرچیزی که خودت دوستش داری.خونه تو پناهگاه توست.

9- قدر سلامتی خودتو بدون:اگر خوبه، نگهش دار و مواظب باش،اگر استوار نیست، بهترش کن.

10- در هر موقعیتی عشق خودت رو به کسانی که دوستشون داری بیان کن و بگو

" نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات "

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند.

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد.

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

آرامش چیست؟

نگاه به گذشته و شکر خدا.

نگاه به آینده و اعتماد به خدا.

نگاه به اطراف و جستجوی خدا.

نگاه به درون و دیدن خدا.

من برای یک گل نخواهم مرد

زوجی که تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود ، بتدریج با مشکلاتی در جریان مراورات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است،وی احساس می کرد که شوهرش طرفدار رمانتیسم نیست و ایده آل و آرمان بی توجه می باشد . بدین سبب روزی از روزها ، به شوهرش گفت که باید از هم جدا شویم،
اما شوهر پرسید : چرا ؟
زن جواب داد : من از این زندگی سیر شده ام . دلیل دیگری وجود ندارد .
تمام عصر آن روز شوهر به آرامی سیگار می کشید و حرفی نمی زد،زن بسیار غمگین شده و در این اندیشه بود که شوهرش حتی او را برای ماندن متقاعد نمی سازد ، پس چگونه می تواند او را خوشحال کند.
تا اینکه شوهر از او پرسید : چطور می توانم تو را از این تصمیم منصرف کنم ؟
زن در جواب گفت : تو باید به یک سئوال من پاسخ بدهی،اگر پاسخ تو من را راضی کند،من از این تصمیم منصرف خواهم شد.
سپس ادامه داد : من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم . اما نتیجه چیدن آن گل مرگ من خواهد بود . آیا تو آن را برای من خواهی چید ؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت : فردا صبح پاسخ این سئوال تو را می دهم . صبح روز بعد ، زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز ، نوشته ای زیر فنجان شیر گرم دیده می شد . زن شروع به خواندن نوشته شوهرش کرد که می گفت :

عزیزم ، من آن گل را نخواهم چید . اما بگذار علت آن را برای تو توضیح دهم : اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می کنی ، مرتکب اشتباهات مکرر می شوی و بجز گریه ، چاره ای دیگر نداری . به همین دلیل ، من باید زنده باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم . دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می کنی و من باید زنده باشم تا در را برای تو باز کنم . سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر نگاه می کنی و این نشان می دهد تو نزدیک بین هستی . باید زنده باشم تا روزی که پیر می شوی ، ناخن های تو را کوتاه کنم . به همین دلیل مطمئنا کسی دیگری وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید . اشکهای زن بر گونه هایش و نوشته شوهر جاری شد . اشکهایی که مانند یک گل درخشان و شفاف بود.
وی به خواندن نامه ادامه داد : عزیزم ، اگر تو از پاسخ من خرسند شدی ، لطفا در را باز کن،زیرا من با نانی را که تو دوست داری،در دست دارم،زن در را باز کرد و دید که شوهرش همچنان در انتظار ایستاده است.زن اکنون می دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.

آری ، عشق می تواند حتی با روشهای معمول و عادی به انسان ها نشان داده شود.